چقدر همه چیز فرق کرده
ارسال شده توسط در 87/7/22:: 10:56 عصربه نام خدا
پیش ترها فکر میکردم حرفمان یکی است، راهمان یکی ست. تصور می کردم میتوانم با تو راحت حرف بزنم درباره چیزهایی که دوست دارم چون احساس می کردم برای تو هم مهم است و دوست داشتنی.اصلا چون این طور تصور میکردم با تو راحت هم بودم اما چند وقتی می شود که دیگر آن احساس زیبا را ندارم! حتی در حرف زدنم با تو معذب هستم. دیگر از حرفهایم استقبال نمی کنی! رفتارت طوری است که انگار حوصله شنیدن نداری.و نمی خواهی و نمی توانی و دوست نداری مثل گذشته زمانی را برای بیان دغدغه های مهم زندگی هر کداممان بگذاری. شاید دلیلش را بدانم اما نمی خواهم باور کنم! نمی خواهم باور کنم که با یک اتفاق تمام گذشته را فراموش کرده باشی و خاطراتمان را در دورترین نقطه دلت دفن کرده باشی. نمی توانم بی معرفتی ات را باور کنم. دست خودم نیست، نمی توانم!
دیگر با تو راحت نیستم! هر روز بیشتر احساس می کنم که چقدر از هم دوریم. با اینکه بیشتر از قبل می بینمت اما دورتر احساست می کنم. باید به همین ارتباط که جز روزمره گی نیست،اکتفا کنم!